مدادسیاه




کتاب چهارم: طرف گرمانت2

مهمترین اتفاق بخش نخست این کتاب بیماری و مرگ مادر بزرگ مارسل است. مارسل در زمان خود از این اتفاق به سادگی می گذرد اما بعد تر با عذاب وجدان به آن باز می گردد. در بخش دوم مارسل با حضور در خانه ی دوشس دوگرمانت به دنیای سحر انگیز محافل اشرافی وارد می شود. بخش عمده ی این قسمت به توصیف مراودات و مناسبات اشراف فوبور سن ژرمن می گذارد. مارسل از مقایسه ی اسامی خیال انگیز اشرافی با افرادی که آن اسم ها را بر خود دارند دچار سرخوردگی می شود. در اواخر این کتاب مارسل بنا به در خواست بارون دو شارلوس به دیدن او می رود و برخوردی عجیب بین آن دو روی می دهد. در پایان این کتاب در خانه ی گرمانت ها مارسل از بیماری وخیم سوان آگاه می شود.

کتاب پنجم: سدوم و عموره

درآغاز بخش اول این کتاب مارسل به طور اتفاقی چیزی را در مورد بارون دو شارلوس کشف می کند که با عنوان این کتاب مرتبط است. در ادامه پروست به ویژگی های سدومیان و عموریان و تظاهرات عشق در ن و مردان و مقایسه ی شیوه های ارتباطی آنان با گیاهان می پردازد که به قول آدام وات در مقدمه ی کیمبریج بر مارسل پروست، نمونه ی اعلای مهارت او در بازی با قرینه ها و استعاره هاست.

بخش دوم این کتاب شامل چهار فصل است. قسمت اول فصل نخست به مهمانی پرنسس دو گرمانت اختصاص دارد. مارسل به رغم آن که مطمئن نیست به مهمانی دعوت شده در آن حضور میابد. در پایان این قسمت آلبرتین به دیدن مارسل میاید. در قسمت دوم این فصل مارسل به بلبک سفر می کند و در آنجا خاطره ی مادر بزرگ به همراه اندوه از دست دادن او به ذهن او هجوم می آورد.

در فصل دوم مارسل برای نخستین بار به گرایشات جنسی آلبرتین مشکوک می شود. در این قسمت او به مهمانی وردورن های بورژوا راه میابد. در مهمانی به واسطه ی آقای بریشو، بحث های مفصلی در ریشه شناسی اسامی مکان ها می شود که از علایق پروست است.

در فصل سوم که با تاملات پروست در باب خواب و رویا و حافظه و فراموشی شزوع می شود، بدگمانی مارسل نسبت به آلبرتین تجدید می شود و شدت می گیرد.

در فصل چهارم مارسل به مادرش اطمینان می دهد که با آلبرتین ازدواج خواهد کرد.

کتاب ششم: اسیر

در شروع این کتاب مارسل به دور از انظار در خانه ی پدری خود با آلبرتین زندگی می کند. این کتاب حاوی تأملات عمیق پروست در مورد عشق و حسادت است. مارسل که شخصی را به مراقبت دائمی از آلبرتین گماشته تقریبا در سراسر این کتاب در تردید است که آیا روابطش با او را ادامه دهد یا به آن پایان ببخشد. در این جلد او برای نخستین بار نام خود را عنوان می کند. در اسیر پروست از زبان مارسل به بحث در مورد آثار بااک، هاردی، استاندال، ورمر، داستایفسکی، تولستوی، بودلر و دیگران می پردازد. در پایان این کتاب آلبرتین مارسل حسود و بدگمان  را ترک می کند.

کتاب هفتم: گریخته

این کتاب با جمله ی فرانسواز خطاب به مارسل شروع می شود:«آلبرتین خانم رفتند!» در این کتاب مارسل در کوره ی اندوه فقدان آلبرتین گداخته می شود تا آماده ی تحول نهایی خود شود. درد، تنهایی و شخصیت های مختلف هر فرد، مضامین اصلی این کتاب اند. جمله ی معرف پروست در مورد روانشناسی زمانی که فراوان نقل قول می شود از همین کتاب است:«همان گونه که هندسه ی فضایی داریم، روان شناسی زمانی هم داریم، یعنی رشته ای که محاسبات روانشناسی مسطح[یا مسطحاتی] دیگر در آن دقت و اعتبار ندارد.»

در پایان این کتاب مارسل روابط دوستانه ی خود را با ژیلبرت سوان که اکنون همسر گرامی ترین دوست او، سن لو است از سر می گیرد.

کتاب هشتم: زمان بازیافته

زمان در این کتاب غیر خطی و در هم ریخته است. مارسل در شروع زمان بازیافته در خانه ی سن لو به سر میبرد. او سپس بعد از چند سال اقامت در یک آسایشگاه، در اثنای جنگ جهانی اول به پاریس جنگ زده و زیر بمباران باز می گردد و به طور اتفاقی از مکانی عجیب در ظاهر یک هتل که بعدتر معلوم می شود متعلق به بارون دو شارلوس است سر در می آورد. مرگ سن لو در جنگ که با مرگ حماسی آندره بالسکی در جنگ و صلح قابل قیاس است در میانه های این کتاب اتفاق می افتد. سپس نوبت به نقطه ی اوج تمام داستان می رسد که در مهمانی خانه ی گرمانت ها و در پی اپی فنی سنگ فرش ناهموار اتفاق می افتد و در بخش سوم ذکرش رفت. کتاب با تصمیم مارسل برای خلق داستانش و با این جملات به پایان می رسد: « دستکم اگر آن اندازه توانم می ماند که اثرم را به پایان ببرم، غافل نمی ماندم از این که آدم ها را پیش از هر چیز چنان توصیف کنم که، در کنارِ اندک جایی که در فضا ایشان راست، جایی بس عظیم اشغال می کنند حتی اگر ایشان را موجوداتی هیولایی بنماید، جایی بر عکس آن یکی بیکرانه گسترده ـ زیراهم زمان، چون غول هایی غوطه ور در سالیان، دست به دوران های بسیار دوری می رسانند که میانشان روزان بسیار فاصله است ـ جایی بیکرانه گسترده، در زمان.»

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: در جستجوی زمان از دست رفته، ترجمه ی مهدی سحابی، نشر مرکز.



کتاب اول: طرف سوان

این کتاب شامل چهار بخش است. دربخش نخست،« کومبره»، که با جمله ی معروف « دیر زمانی زود به بستر می رفتم» شروع می شود، مارسل پسربچه ای است که به اتفاق پدر و مادر خود در خانه ی عمه ی بزرگش در کومبره بسر می برد. اشخاص محوری این بخش علاوه بر عمه ، پدر و مادر عبارتند از مادر بزرگ مادری مهربان و دوست داشتنی مارسل، مستخدمه ی عمه ، فرانسواز و شارل سوانِ ثروتمند و هنرشناس که به طور مستقیم و غیر مستقیم نقشی اساسی در زندگی مارسل ایفا خواهد کرد.

از کلیدی ترین عناصر بخش اول که در طول داستان به دفعات به آن ارجاع داده خواهد شد ماجرای «بوسه ی شب به خیر» است. مادر مارسل عادتاً هر شب پیش از خواب او را می بوسد و این بوسه حیاتی ترین بخش زندگی مارسل در دوران کودکی اوست. یکی از شب هایی که سوان مهمان خانواده ی مارسل است مادر فرصت نمی کند برای بوسیدن مارسل به اتاق او بیاید. مارسل که به دلیل ضعف مزاج و بیماری تحت مراقبت شدید است و می بایستی شبها زود بخوابد ابتدا کلکی سوار می کند تا مادر را به اتاقش بکشاند و وقتی موفق نمی شود تصمیم می گیرد تا پایان مهمانی بیدار بماند و حق خود را از عشق مادر بستاند. او تصمیمش را عملی می کند و وقتی مادر به طرف اتاقش می رود خود را به او می رساند. مادر متعجب و ترسان از این که پدر سختگیر مارسل در آن شرایط آن دو را ببیند از مارسل می خواهد به سرعت به اتاقش باز گردد اما لحظه ای بعد کار از کار می گذرد و پدر سر می رسد. مارسل به خود می گوید «کارم ساخته است» و فکر می کند پدر از آن پس بوسه ی شب خوش را برای او که دیگر بزرگ شده به کلی ممنوع خواهد کرد. امّا به عکس، پدر در استثنایی بی سابقه به مادر اجازه می دهد آن شب را پیش مارسل بخوابد؛ استثنایی که او بعد ها آن را سر منشاء سستی و بی ارادگی سالیان متمادی عمر خود ارزیابی خواهد نمود. اتفاق دیگر آن شب این است که مادر پیش از خواب داستان «فرانسوا، پسر صحرا» اثر ژرژ ساند را برای مارسل می خواند که او در کتاب آخر، در رخدادی تعیین کننده در کتابخانه ی مادام دو گرمانت نسخه ای از آن را خواهد یافت.

بخش دوم، «عشق سوان»، زمان به پیش از تولد مارسل عقب رفته است. این بخش که تنها قسمت داستان است که با استفاده از ضمیر اول شخص مفرد روایت نمی شود، به ماجرای عشق سوان به اودت دوکرسی اختصاص دارد؛ عشقی که بعد تر مارسل فراز و فرود های آن را با عشق خود به آلبرتین مقایسه خواهد کرد. در این قسمت مارسل  به کارکردهای حسادت ملازم عشق و « شیمی پریشانی» می پردازد که بعد تر آن را در مقیاسی مولکولی مورد تجزیه و تحلیل قرار خواهد داد.

در بخش سوم« نام جاها: نام» مارسل ابتدا از سفرش در نوجوانی به شهر ساحلی بلبک(که نامش در گوش او طنینی فارسی دارد) و بازدیدش از کلیسای آن شهر ـ که در توصیف زیبایی خاصش آن را «کلیسای ایرانی» می خواند ـ می گوید و سپس به ماجرای آشنایی و دوستی اش با ژیلبرت، دختر سوان می پردازد؛ دوستی که بعد تر تبدیل به عشق یک سویه ی مارسل به او خواهد شد. در پایان این بخش مارسل در برنامه ای منظم برای دیدن بانو سوان به جنگل بولونی در حومه ی پاریس می رود.

 

کتاب دوم:  در سایه ی دوشیزگان شکوفا

بخش نخست کتاب دوم، « پیرامون بانو سوان» چنان که از اسمش پیداست به اودت اختصاص دارد. در این بخش در محفل اودت، مارسل با برگوت نویسنده آشنا می شود که توصیف و تشریح آثارش بازتاب دهنده ی بخشی از دیدگاههای پروست در باره ی ادبیات است. در پایان این بخش عشق مارسل به ژیلبرت به دلایلی سردی می گراید.

در بخش دوم،« نام جاها: جا» مارسل به اتفاق مادر بزرگش محدداً به بلبک سفر می کند. او در آنجا از جمله با مارکی دو سن لو و دایی او بارون دو شارلوس آشنا می شود که هردو در داستان نقشی اساسی ایفا خواهند کرد و جمع دوشیزگان شکوفا را ملاقات می کند که آلبرتین یکی از آنهاست. او در این کتاب کارگاه الستیر، نقاش امپرسیونیست راه میابد که نماینده ی ذوق و سلیقه ی نقاشی پروست است.

 

کتاب سوم: طرف گرمانت1

در این کتاب خانواده ی مارسل جوان به منزلی در مجموعه ی محل ست دوشس دوگرمانت نقل مکان کرده اند. اسم گرمانت از کودکی برای مارسل جذابیتی جادویی داشته است. مارسل با تمهید مقدماتی و با کمک سن لو که خواهر زاده ی شوهر دوشس دوگرمانت است به محفل او راه میابد و باز به نحوی یک طرفه دلبسته ی دوشس دوگرمانت می شود. در این بخش سن لو عاشق راشل است. عشق سن لو همانند عشق سوان( و اساساً عشق از دیدگاه پروست) سرشار از پریشانی و حسادت است. زمان این کتاب مقارن بالاگرفتن بحث های مربوط به ماجرای دریفوس و دوپاره شدن جامعه ی روشنفکری فرانسه به موافقین و مخالفین اوست. دوشس دوگرمانت، سن لو و مارسل در زمره ی طرفداران دریفوس اند. 

 




مارسل امّا بنا ندارد اپی فنی دوم خود را همچون اولی نادیده بگیرد. او در فرصتی که اجباراً پیش از ورود به سالن پذیرایی خانه پیش می آید، در کتابخانه ی گرمانت ها ـ که انتخاب آن به هیچ رو تصادفی نیست ـ موضوع را در ذهن خود پی می گیرد: « همین که صدایی یا بویی را که در گذشته شنیده بودی دوباره، در آن واحد در حال و در گذشته بشنوی، صدا و بویی که واقعی است اما فعلی نیست، آرمانی است اما انتزاعی نیست، بیدرنگ آن جوهره دائمی چیزها که معمولا نهفته است آزاد می شود و «من» واقعی آدم که گاهی از مدتها پیش مرده به نظر می آمد اما یکسره نمرده بود بیدار می شود، و با دریافت مائده ی ملکوتی که برایش آورده شده جان می گیرد. یک دقیقه انسان آزاد شده از بند زمان را در درونمان باز می آفریند تا آن دقیقه را حس کند. و قابل درک است که این آدم به شادکامی امیدوار باشد، حتی اگر به نظر نرسد که مزه ساده یک کلوچه منطقاً بتواند آن شادکامی را توجیه کند؛ قابل درک است که برای چنین آدمی واژه «مرگ» مفهومی نداشته باشد؛ او که از زمان بیرون است از آینده چه ترسی دارد؟» 

 او اندکی بعد یقین پیدا می کند برای وی هنر تنها وسیله بازیافتن زمان از دست رفته است و در میابد مصالح اثر ادبی که قصد خلقش را دارد چیزی نیست جز زندگی گذشته او و آنچه این زندگی  در وی انبارکرده است.

در تعریف پروست گذشته همچون فیلمی به یکسان در درون هنرمند و غیر هنرمند انباشته می شود اما تنها هنرمند است که آن را ظاهر و به این ترتیب امکان دیده شدنش را فراهم می کند. در مورد افراد غیر هنرمند فیلم های ظاهر نشده به مرور به توده ای درهم، و دست و پاگیر تبدیل می شود. او از همین تمثیل استفاده می کند تا دیدگاهش را در مورد سبک به زیبایی هرچه تمام تر بیان کند: « سبک برای نویسنده چنان که رنگ برای نقاش، امری نه فنی که نگرشی است. سبک تجلی تفاوت کیفی شیوه ظاهر شدن جهان بر هر یک از ماست، تفاوتی که اگر هنر نبود راز ابدی هر کسی باقی می ماند، تجلی ای که دستیابی به آن از راههای مستقیم و آگاهانه محال است. فقط به یاری هنر می توانیم از خود بیرون آییم، و بدانیم دیگران چگونه می بینند این عالمی را که همان عالم ما نیست و اگر هنر نبود چشم اندازهایش همانند آنهایی که در ماه هست برایمان ناشناخته می ماند. به یاری هنر، به جای آن که فقط یک جهان، جهان شخص خودمان را ببینیم، جهان هایی بسیار می بینیم، و به تعداد هنرمندان نوآور جهانهایی در برابر ماست که هر یک با دیگری به اندازه جهان های گردان در بینهایت با هم متفاوت اند، و قرنها پس از آنکه کانون تابنده شان (بگو رمبراند، بگو ور میر) خاموش شده باشد نور یگانه شان هنوز به ما می رسد.» 

مارسل پس از این تأملات پا به سالن می گذارد. در فاصله ی سالهایی که او در آسایشگاه سپری کرده همه ی آشنایانش چنان پیر شده اند که  او تقریبا هیچ یک را در نگاه اول نمی شناسد. تعبیر پروست در مورد پیر شدن آدمها جالب توجه و منحصر بفرد است. او عمر سپری شده را به چوب زیر پایی تعبیر می کند که ارتفاع آن متناسب با سن فرد افزایش میابد. بلند تر شدن چوب زیر پا دو خاصیت دارد: اول این که هر که چوبش بلند تر است در ارتفاع بیشتری راه می رود و در نتیجه می تواند سطح وسیع تری را ببیند؛ از سوی دیگر چوبش بلندتر به معنی خطر بیشتر سقوط است، و سقوط در تمثیل پروست مترادف با مرگ است. مارسل ـ همچون همه ی میانسالان و پیران ـ ابتدا فکر می کند گذر زمان تنها دیگران را پیر کرده، اما کم کم به صرافت می افتد که این قاعده بر او نیز جاری شده است.

 او از خود می پرسد  آیا فرصت کافی برای انجام وظیفه ای که برای خود مقرر کرده را خواهد داشت؟ و از آن مهم تر از آنجایی که ـ همچون پروست ـ بیمار است آیا توان آن را دارد؟  از شرح حال پروست می دانیم که او از نوجوانی دچار حملات آسم می شد و به این جهت تحت مراقبت شدید وسواس گونه ای زندگی می کرد. همچنین می دانیم از دو سال پیش از آغاز به کار نوشتن در جستجو، در آپاتمانی در پاریس انزوا اختیار کرد و به منظور قطع ارتباط هر چه بیشتر با دنیای بیرون دیوارهای اتاق کارش را با لایه ای از چوب پنبه پوشاند. مارسل همچون پروست تصمیم می گیرد در اقدامی ریاضت طلبانه از محافل اشرافی کناره بگیرد و در انزوایی همچون نوح در کشتی خویش(که پروست تمثیلش را بسیار می پسندید)*، دست به کار خلق اثرش شود؛ همان اثری که خواننده خواندش را به پایان رسانده است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*« بچه که بودم، سرنوشت هیچکدام از شخصیت های تاریخ مقدس به نظرم دردناک تر از سرنوشت نوح نمی آمد، به خاطر توفان که او را چهل روز در کشتی اش زندانی کرده بود. بعدها، اغلب بیمار بودم، و روزهای درازی را من نیز در «کشتی» می ماندم. آنگاه بود که دریافتم نوح نتوانسته بود هیچگاه دنیا را به آن خوبی که از کشتی ببیند، هر چند که تنگ و بسته بود و زمین در تاریکی فرورفته.» خوشی ها و روزها، مارسل پروست، ترجمه ی مهدی سحابی.



پروست نام اثرش را دوست نداشت و از آن با عناوینی مثل «نامناسب»، «گمراه کننده» و «بی قواره» یاد کرده است. با این وجود این نام حاوی جوهره ی درجستجو است که به واقع کاوشی هنرمندانه و باشکوه است در باب مفهوم زمان و حافظه.

پروست به تبع هانری برگسون معتقد است ما انسان ها چیزی نیستیم جز حاصل جمع خاطراتمان  و زمان حال ما حاصل جمع گذشته مان است: « حاصل آنی هستیم که داریم، و فقط آنی را داریم که براستی حاضر است، و چه بسیار خاطره ها و حال ها و اندیشه هایمان به سفر های دور از ما می روند و گمشان می کنیم! و دیگر نمی توانیم آنها را به سیاهه ای بیافزاییم که حاصل جمعش وجود ماست.»

آیا آنچه از یادها و افکارمان گم کرده ایم قابل بازیابی است؟ پاسخ پروست مثبت است. او معتقد است پاره هایی از گذشته های از دست رفته مان می توانند از راه هایی مخفی به درونمان باز گردند. به نظر او یافتن این راههای مخفی نه تنها امکان پذیر، بلکه ضروری است، چرا که در جهان بینی او فراموشی مترادف با مرگ است.

در جستجو را می توان گفت شرح تلاش مارسل برای بازگرداندن گذشته ی از دست رفته ی خویش است؛ امری که نهایتاً (در کتاب آخر) بدان توفیق میابد. آن چه او را در این امر یاری می کند دو اپی فنی (دریافت شهودی به شکل روشن شدگی یا تجلی) است که به فاصله ی چند دهه رخ می دهد. اپی فنی نخست و بسیار مشهور او، اپی فنی «کیک مادلن» است که در پایان بخش اول طرف سوان رخ می دهد؛ بخشی که به قول رولان بارت همچون ماندالای تپتی ها که حاوی چکیده ی عرفان آنهاست، حاوی کل دیدگاه نویسندگی پروست است. اسم این بخش کومبره است. کومبره اسم مکانی شهرستانی است که به یمن پروست به محلی مشهور و توریستی تبدیل شده است. مارسل در پایان این بخش، مقدمتاً به باور سلتی ها اشاره می کند که معتقدند  ارواح درگذشتگان ما در وجود چیزهای پست تر مثل یک جانور، گیاه یا شیئی زنده می مانند، و در واقع تا این که روزی  (که ممکن است برای برخی هرگز فرا نرسد) از کنار آن موجودی که اقامتگاه آنهاست می گذریم . ارواح  مزبور به تکاپو می افتند و ما را فرا می خوانند و به مجرد این که آنها را می شناسیم طلسمشان شکسته می شود؛ آزاد می شوند و برمی گردند تا با ما زندگی کنند، و سپس ماجرای کیک مادلن خود را که در جوانی او رخ داده شرح می دهد: « سالها می شد که دیگر از کومبره، برایم چیزی بیشتر از همان تئاتر و درام هنگام خوابیدنم باقی نمانده بود که در یک روز زمستانی، در بازگشتم به خانه، مادرم که می دید سردم است پیشنهاد کرد، برخلاف عادتم، برایم کمی چای بسازد. اول نخواستم، اما نمی دانم چرا نظرم برگشت. فرستاد تا یکی از آن کلوچه های کوچک و پف کرده ای بیاورند که پتیت مادلن نامیده می شوند . و من، دلتنگ از روز غمناک و چشم انداز فردای اندوهبار، قاشقی از چای را که تکه ای کلوچه در آن خیسانده بودم بی اراده به دهان بردم. اما در همان آنی که جرعه آمیخته با خرده های شیرینی به دهنم رسید یکه خوردم، حواسم پی حالت شگرفی رفت که در درونم انگیخته شده بود. خوشی دل انگیزی، خود در خود، بی هیچ شناختی از دلیلش، مرا فرا گرفت. یکباره با انباشتنم از گوهرهای گرانبها، کشمکش های زندگی را برایم بی اهمیت، فاجعه هایش را بی زیان و گذرایی اش را واهی کرد، به همان گونه که دلدادگی می کند: یا شاید این گوهره در من نبود، خود من بودم. بود و نبود یکی، میرا حس نمی کردم. »

چنان که آمد پروست گفته است داستانش طرحی دقیق دارد که بر آن اساس قرینه های عناصر آن  را باید در جاهایی بسیار دور از آن ها جستجو کرد. قرینه ی اپی فنی کیک مادلن، بیش از سه هزار صفحه بعد و در کتاب آخر رخ می نماید. این قرینه که می شود اسمش را گذاشت اپی فنی «سنگ فرش ناهموار»، زمانی روی می دهد که مارسل در پایان داستان (در زمان بازیافته) در سنین میانسالی پس از مرخص شدن از آسایشگاه عازم خانه ی تازه ی پرنسس دو گرمانت است: « . وارد حیاط خانه گرمانت شده بودم، و چون حواسم نبود متوجه اتومبیلی نشدم که پیش می آمد؛ با شنیدن فریاد راننده همین قدر فرصت کردم که خودم را بسرعت کنار بکشم و وقت پس رفتن پایم ناخواسته به سنگفرش پست و بلندی خورد که آن طرفش انباری بود. اما در لحظه ای که تعادل خودم را بازیافتم و پا روی سنگی گذاشتم که کمی از سنگ کناری اش فرو رفته تر بود. همان شادکامی ای را حس کردم که در دوره های مختلف زندگی از دیدن درختانی که در گردشی در پیرامون بلبک به نظرم آمد که پیش تر دیده بودم، از دیدن ناقوس خانه های مارتنویل، از چشیدن مزه کلوچه مادلن خیسیده در چای و از بسیاری احساس های دیگری به من دست داد که در این کتاب از آنها سخن گفته ام. همچون آن هنگامی که مادلن را به دهن گذاشتم همه نگرانی ام از آینده، همه تردیدهای ذهنی ام محو شد. همه دغدغه اندکی پیش ترم درباره واقعیت استعداد ادبی ام و حتی واقعیت خود ادبیات انگار که با افسونی ناپدید شد. بی آن که هیچ استدلال تازه ای کرده یا دلیل قاطعی یافته باشم دشواری هایی که اندکی پیش تر حل نشدنی بود همه اهمیتش را از دست داد.»



شاهکار سترگ و یگانه ی پروست، در جستجوی زمان از دست رفته، اثری است در هشت کتاب با بیش از دوهزار شخصیت که در طی حدود 14 سال (از1908 تا 1922) نوشته شده است. پنج کتاب از این مجموعه، شامل طرف سوان، در سایه ی دوشیزگان شکوفا، طرف گرمانت 1 و 2، و سدوم و عموره، در زمان حیات نویسنده و سه کتاب بعدی؛ اسیر، گریخته و زمان بازیافته  پس از در گذشت او منتشر شده است. پروست پیش از تصمیم به چاپ بخش اول در جستجو، در مقاله ای نوشت مایل است تمام کارش را (که نهایتا به حدود 3500 صفحه بالغ گردید) یک جا منتشر کند، اما سلیقه ی زمانه ی او چنین چیزی را نمی پسندد و وضع خود را به کسی تشبیه کرد که فرش نفیس بسیار بزرگی برای آپارتمان های کوچک عصر خود دارد و مجبور شده است برای استفاده، آن را تکه تکه کند. 

پروست به دلیل ویژگی های غیر متعارف اثرش موفق نشد ناشری برای چاپ آن بیابد. رئیس یک بنگاه انتشاراتی خطاب به یکی از دوستان او که دستنویس بخش اول را برای چاپ به وی سپرده بود نوشت: « دوست عزیزم ممکن است من کمی کند ذهن باشم، ولی هیچ متوجه نمی شوم به چه دلیل نویسنده ای باید سی صفحه را سیاه کند و شرح بدهد چگونه در رختخواب غلت و واغلت می زند تا خوابش ببرد.»  و مشاور انتشاراتی دیگر در مورد آن این گونه اظهار نظر کرد: « در پایان هفتصد و دوازدهمین صفحه ی این دستنوشته، پس از اندوه های بسیار از غرق شدن در شرح و بسط های بی پایان و بی قراری های عذاب آور از ترس سر بر نیاوردن ـ شخص حتی یک لحظه، تکرار می کنم حتی یک لحظه هم متوجه نمی شود جریان از چه قرار است. اصلاٌ هدف این کار چیست؟ چه معنی دارد؟ می خواهد به کجا برسد؟ امکان ندارد چیزی از آن فهمید! امکان ندارد توضیحی در باره ی آن داد.»

از جمله دیگر افرادی که در جستجو را اثری غیر قابل چاپ دانستند آندره ژید است که بعدها نظرش را یکی از بزرگترین اشتباهات عمرش خواند. پروست ناگزیر بخش های نخست در جستجو را با هزینه ی شخصی به چاپ رساند  تا آن که در سایه ی دوشیزگان شکوفا در 1918 جایزه ی گنکور را برد و در پی آن بخت به  او روی خوش نشان داد.

در جستجو اثری عظیم، دشوار و چنان مرعوب کننده است که ویرجینیا وولف پس از خواندن آن در جایی گفت: « پروست چنان میل مرا به نوشتن دگرگون کرده که به سختی می توانم جمله ای را آغاز کنم. فریاد می زنم اوه، ای کاش می توانستم مثل او بنویسم. و در لحظه چنان لرزه و سرشاری شگفت آوری به وجود می آورد ـ چیزی جسمانی در آن هست ـ که احساس می کنم می توانم آن گونه بنویسم، قلم ام را چنگ می زنم و بعد نمی توانم بنویسم.»  و در جایی دیگر: « بزرگترین آرزویم این است که مانند پروست بنویسم. خوب ـ بعد از آن دیگر چه می شود نوشت؟ . چطور سرانجام کسی موفق شد آن چیز فرار را ملموس کند ـ و در عین حال به ماده ای بی نقص، زیبا و ماندگار تبدیلش کند؟ آدم باید کتاب را زمین بگذارد تا نفس حبس شده اش را بیرون دهد.» 

 شخصیت اصلی و راوی داستان مارسل است. هم اسم بودن مارسل و پروست و انتخاب ضمیر اول شخص مفرد برای روایت ـ که پروست به آندره ژید توصیه کرد هرگز از آن استفاده نکند ـ سبب شد تا اکثراً در جستجو را خاطره نویسی و بدین لحاظ اثری فاقد طرح قلمداد کنند. پروست  که از این موضوع آزرده خاطر بود در جایی نوشت: « برخی کسان، حتی از جمله ادیبان، با خواندن طرف خانه ی سوان چنین پنداشتند که رمان من نوعی مجموعه ی خاطرات است که[در آن]، خاطرات به پیروی از قوانین گنگ تداعی اندیشه ها به هم ربط می یابند، و به ترکیب بندی بسیار منسجم، هرچند در پرده ی آن توجه نکردند( که شاید از این رو به دشواری به چشم می آید که ترکیب بندی بسیار باز و گسترده ای است و میان یک عنصر و قرینه اش، میان علت و معلول، فاصله ای بسیار  طولانی می افتد)، در حالی که[راه حل من] برای ربط دادن یک پلان به یکی دیگر، بسادگی این بود که نه از رویدادی، بلکه از عامل ارتباط بسیار ناب تر و ارشمندتری، یعنی از خاطره استفاده کنم.» او همچنین در جایی از کتاب آخر(زمان بازیافته) می گوید در اثرش حتی یک رویداد را هم نمی توان یافت که خیالی نباشد و حتی یک شخصیت واقعی با نام مستعار در آن نیست و همه چیز ساخته و پرداخته ی خود اوست. 


آیریس دختر جوان مغازه دار و در گیر ماجرایی عاشقانه، با دریافت نامه ای متوجه می شود قوم خویشی دور و ناشناخته در یک آسایشگاه روانی دارد.

قوم و خویش مزبور زنی حدود هشتاد ساله به اسم ازمی است که 65 سال گذشته را در آسایشگاه بستری بوده است. آسایشگاه در شرف تعطیل شدن است و پزشکان که تشخیص داده اند ازمی می تواند از آنجا مرخص شود، انتظار دارند آیریس مسئولیت نگهداری از او را بپذیرد. ازمی بر اساس مشخصات ثبت شده در دفتر آسایشگاه خواهر مادر بزرگ آیریس، کیتی است. کیتی که خواهر بزرگتر است، تنها فامیل مشترک آیریس و ازمی است. او مبتلا به آایمر پیشرفته است و به همین دلیل نمی تواند به آیریس در شناخت گذشته ی ازمی و دلیل بستری شدن او در آسایشگاه کمکی بکند.

در ابتدای داستان راوی دانای کل مردد است که روایت خود را از کجا شروع کند. او ابتدا از مجلس رقصی آغازمی کند که ازمی و کیتی در نوجوانی به آن دعوت بوده اند، سپس به زمان حال و آسایشگاه باز می گردد که در آنجا ذهن ازمی مثل یک چرخ و فلک در گردش است تا (همچون راوی) بفهمد ماجرایش از کجا آغاز شده است. راوی ( یا ازمی؟) نهایتاً از زمانی دورتر از مجلس رقص شروع می کند؛ هنگامی که در کودکی ازمی، خانواده ی او ساکن هندوستان بوده و علاوه بر او ، کیتی و پدر و مادرشان، شامل برادری خردسال هم می شده که در اثر شیوع بیماری همه گیر مرده و در ماجرایی تکان دهنده جنازه اش برای چند روز در آغوش ازمیِ تنها و بی پناه باقی مانده است. موتور محرک داستان، کشف علت بستری شدن ازمی در آسایشگاه است.

غیب شدن ازمی لنوکس داستانی غیر خطی و چند زبانه است. داستان علاوه بر راوی دانای کل، سه راوی شخصیت دارد که عبارتند از آیریس، ازمی و کیتی (که روایت سالم او برای ذهنی مبتلا به آایمر پیشرفته دور از انتظار است).

داستان به تعبیری دارای دو نقطه ی اوج نزدیک به هم در اواخر آن است. اوج اول جایی است که خواننده به رازی بزرگ در مورد پدر آیریس پی می برد و اوج دوم آن جاست که آیریس در پایان دراماتیک  و تأثربرانگیز داستان همان راز را کشف می کند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: غیب شدن ازمی لنوکس، ترجمه ی فریبا ارجمند، نشر همان.



سال 1392 در یکی از جستجوهایم در اینترنت تصادفاً فهمیدم که اکرم پدرام نیا، پزشک و مترجم ایرانی مقیم کانادا، مشغول ترجمه و انتشار لولیتا در مجله ی الکترونیکی شهروند است که دفتر آن در شهر تورنتو واقع است. هر پنج شنبه به وقت کانادا در بخش ادبی مجله چیزی در حدود 5 تا 10 صفحه از داستان منتشر می شد. به این ترتیب  برنامه ی ثابت جمعه بعد از ظهر من شده بود سرزدن به مجله، خواندن قسمت تازه منتشر شده و ضبط آن به منظور داشتن نسخه ی کامل کتاب در پایان کار.

 بیش و کم چیزی در حدود یک سال وضع بر همین منوال بود تا این که  برای چند هفته وقفه ای در ادامه ی انتشار پیش آمد. من اما کماکان هر جمعه برای یافتن و خواندن بخش جدید یا حداقل اطلاع یافتن از دلیل توقف کار سراغ مجله می رفتم بدون این که نتیجه ای عایدم شود. آن چه موضوع را برایم حساس تر می کرد این بود که نمی دانستم تا آن زمان چه اندازه از داستان را خوانده ام که بعد تر معلوم شد هشتاد تا نود درصد بوده است.

یادم نیست پس از چه مدت، مترجم در همان بخش مجله اطلاعیه ای منتشر کرد که چون حق چاپ اثر را به ناشری در افغانستان فروخته، از انتشار باقیمانده ی کار در شهروند معذور است. سرخوردگی ام از وضعیت پیش آمده از اندازه بیرون بود و یادم است آن روزها موضوع را تقریباً با همه ی دوستان و آشنایانم در میان گذاشتم بدون آن که کمترین امیدی به یافتن چاره ی کار داشته باشم.

ماهها و سالها گذشت تا یک روز در هنگام خوردن ناهار در محل کارمان، یکی از دوستان همکار که از ماجرای من و لولیتا مطلع بود، بی مقدمه پرسید آیا از انتشار آن در ایران خبر دارم؟ با تعجب پاسخ منفی دادم. گفت یک نسخه از ترجمه ی فارسی آن را پشت ویترین کتاب فروشی در نزدیکی محل کارمان دیده است. با تعجب و ناباوری پرسیدم مطمئن است که اشتباه نمی کند؟ پاسخش مثبت بود.

 ناهار را خورده نخورده از دفتر زدم بیرون و رفتم سراغ کتاب فروشی مزبور و دیدم لولیتا به راستی آنجا در پشت ویترین روی جلد کتاب در زیر رواندازی سفید خود را جمع کرده و در وضعیتی ناراحت به خواب رفته است. کتابم را با هیجان فراوان خریدم و همزمان از فروشنده سابقه انتشارش را پرسیدم. داستانش را برایم گفت و در پایان دلیل کنجکاویم را پرسید. ماجرایم را برایش تعریف کردم و از مغازه زدم بیرون تا هرچه سریعتر به عیشم برسم. 

در پیاده رو در حال راه رفتن، با علاقه ای زاید الوصف نگاهی به سر و شکل کتاب انداختم و گشتم تا بدانم تا کجای داستان را خوانده ام و چه اندازه از آن باقی مانده است. همان شب، از کمی قبل از جایی که کار متوقف شده بود داستان را پی گرفتم و دیر وقت آن را با این قول به خودم به پایان رساندم که یک بار دیگر آن را بخوانم تا در باره اش بنویسم؛ قولی که هنوز نتوانسته ام آن را عملی کنم.



کتاب چهارم: طرف گرمانت2

مهمترین اتفاق بخش نخست این کتاب بیماری و مرگ مادر بزرگ مارسل است. مارسل در زمان خود از این اتفاق به سادگی می گذرد اما بعد تر با عذاب وجدان به آن باز می گردد. در بخش دوم مارسل با حضور در خانه ی دوشس دوگرمانت به دنیای سحر انگیز محافل اشرافی وارد می شود. بخش عمده ی این قسمت به توصیف مراودات و مناسبات اشراف فوبور سن ژرمن می گذارد. مارسل از مقایسه ی اسامی خیال انگیز اشرافی با افرادی که آن اسم ها را بر خود دارند دچار سرخوردگی می شود. در اواخر این کتاب مارسل بنا به در خواست بارون دو شارلوس به دیدن او می رود و برخوردی عجیب بین آن دو روی می دهد. در پایان این کتاب در خانه ی گرمانت ها مارسل از بیماری وخیم سوان آگاه می شود که کمی بعد مرگ او را سبب خواهد شد.


کتاب پنجم: سدوم و عموره

درآغاز بخش اول این کتاب مارسل به طور اتفاقی چیزی را در مورد بارون دو شارلوس کشف می کند که با عنوان این کتاب مرتبط است. در ادامه پروست به ویژگی های سدومیان و عموریان و تظاهرات عشق در ن و مردان و مقایسه ی شیوه های ارتباطی آنان با گیاهان می پردازد که به قول آدام وات در مقدمه ی کیمبریج بر مارسل پروست، نمونه ی اعلای مهارت او در بازی با قرینه ها و استعاره هاست.

بخش دوم این کتاب شامل چهار فصل است. قسمت اول فصل نخست به مهمانی پرنسس دو گرمانت اختصاص دارد. مارسل به رغم آن که مطمئن نیست به مهمانی دعوت شده در آن حضور میابد. در پایان این قسمت آلبرتین به دیدن مارسل میاید. در قسمت دوم این فصل مارسل به بلبک سفر می کند و در آنجا خاطره ی مادر بزرگ به همراه اندوه از دست دادن او به ذهن او هجوم می آورد.

در فصل دوم مارسل برای نخستین بار به گرایشات جنسی آلبرتین مشکوک می شود. در این قسمت او به مهمانی وردورن های بورژوا راه میابد. در مهمانی به واسطه ی آقای بریشو، بحث های مفصلی در ریشه شناسی اسامی مکان ها می شود که از علایق پروست است.

در فصل سوم که با تاملات پروست در باب خواب و رویا و حافظه و فراموشی شزوع می شود، بدگمانی مارسل نسبت به آلبرتین تجدید می شود و شدت می گیرد.

در فصل چهارم مارسل به مادرش اطمینان می دهد که با آلبرتین ازدواج خواهد کرد.


کتاب ششم: اسیر

در شروع این کتاب مارسل به دور از انظار در خانه ی پدری خود با آلبرتین زندگی می کند. این کتاب حاوی تأملات عمیق پروست در مورد عشق و حسادت است. مارسل که شخصی را به مراقبت دائمی از آلبرتین گماشته تقریبا در سراسر این کتاب در تردید است که آیا روابطش با او را ادامه دهد یا به آن پایان ببخشد. در این جلد او برای نخستین بار نام خود را عنوان می کند. در اسیر پروست از زبان مارسل به بحث در مورد آثار بااک، هاردی، استاندال، ورمر، داستایفسکی، تولستوی، بودلر و دیگران می پردازد. در پایان این کتاب آلبرتین مارسل حسود و بدگمان  را ترک می کند.


کتاب هفتم: گریخته

این کتاب با جمله ی فرانسواز خطاب به مارسل شروع می شود:«آلبرتین خانم رفتند!» در این کتاب مارسل در کوره ی اندوه فقدان آلبرتین گداخته می شود تا آماده ی تحول نهایی خود شود. درد، تنهایی و شخصیت های مختلف هر فرد، مضامین اصلی این کتاب اند. جمله ی معرف پروست در مورد روانشناسی زمانی که فراوان نقل قول می شود از همین کتاب است: «همان گونه که هندسه ی فضایی داریم، روان شناسی زمانی هم داریم، یعنی رشته ای که محاسبات روانشناسی مسطح[یا مسطحاتی] دیگر در آن دقت و اعتبار ندارد.»

در پایان این کتاب مارسل روابط دوستانه ی خود را با ژیلبرت سوان که اکنون همسر گرامی ترین دوست او، سن لو است از سر می گیرد.


کتاب هشتم: زمان بازیافته

زمان در این کتاب غیر خطی و در هم ریخته است. مارسل در شروع زمان بازیافته در خانه ی سن لو به سر میبرد. او سپس بعد از چند سال اقامت در یک آسایشگاه، در اثنای جنگ جهانی اول به پاریس جنگ زده و زیر بمباران باز می گردد و به طور اتفاقی از مکانی عجیب در ظاهر یک هتل که بعدتر معلوم می شود متعلق به بارون دو شارلوس است سر در می آورد. مرگ سن لو در جنگ که با مرگ حماسی آندره بالسکی در جنگ و صلح قابل قیاس است در میانه های این کتاب اتفاق می افتد. سپس نوبت به نقطه ی اوج تمام داستان می رسد که در مهمانی خانه ی گرمانت ها و در پی اپی فنی سنگ فرش ناهموار اتفاق می افتد و در بخش دوم ذکرش رفت. داستان با تصمیم مارسل برای خلق داستانش با این جملات به پایان می رسد: « دستکم اگر آن اندازه توانم می ماند که اثرم را به پایان ببرم، غافل نمی ماندم از این که آدم ها را پیش از هر چیز چنان توصیف کنم که، در کنارِ اندک جایی که در فضا ایشان راست، جایی بس عظیم اشغال می کنند حتی اگر ایشان را موجوداتی هیولایی بنماید، جایی بر عکس آن یکی بیکرانه گسترده ـ زیراهم زمان، چون غول هایی غوطه ور در سالیان، دست به دوران های بسیار دوری می رسانند که میانشان روزان بسیار فاصله است ـ جایی بیکرانه گسترده، در زمان.»

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مشخصات کتاب: در جستجوی زمان از دست رفته، ترجمه ی مهدی سحابی، نشر مرکز.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Christopher سحر علمي جدیدترین اخبار سینما و تلویزیون و هنرمندان ..."مخاطب خاص”... ادبیات رویکرد تربیتی ( کلاس شیشه ای ) نانو تصفیه نابدون وبلاگ اطلاع رسانی آموزش فنی و حرفه ای شازند