سال 1392 در یکی از جستجوهایم در اینترنت تصادفاً فهمیدم که اکرم پدرام نیا، پزشک و مترجم ایرانی مقیم کانادا، مشغول ترجمه و انتشار لولیتا در مجله ی الکترونیکی شهروند است که دفتر آن در شهر تورنتو واقع است. هر پنج شنبه به وقت کانادا در بخش ادبی مجله چیزی در حدود 5 تا 10 صفحه از داستان منتشر می شد. به این ترتیب  برنامه ی ثابت جمعه بعد از ظهر من شده بود سرزدن به مجله، خواندن قسمت تازه منتشر شده و ضبط آن به منظور داشتن نسخه ی کامل کتاب در پایان کار.

 بیش و کم چیزی در حدود یک سال وضع بر همین منوال بود تا این که  برای چند هفته وقفه ای در ادامه ی انتشار پیش آمد. من اما کماکان هر جمعه برای یافتن و خواندن بخش جدید یا حداقل اطلاع یافتن از دلیل توقف کار سراغ مجله می رفتم بدون این که نتیجه ای عایدم شود. آن چه موضوع را برایم حساس تر می کرد این بود که نمی دانستم تا آن زمان چه اندازه از داستان را خوانده ام که بعد تر معلوم شد هشتاد تا نود درصد بوده است.

یادم نیست پس از چه مدت، مترجم در همان بخش مجله اطلاعیه ای منتشر کرد که چون حق چاپ اثر را به ناشری در افغانستان فروخته، از انتشار باقیمانده ی کار در شهروند معذور است. سرخوردگی ام از وضعیت پیش آمده از اندازه بیرون بود و یادم است آن روزها موضوع را تقریباً با همه ی دوستان و آشنایانم در میان گذاشتم بدون آن که کمترین امیدی به یافتن چاره ی کار داشته باشم.

ماهها و سالها گذشت تا یک روز در هنگام خوردن ناهار در محل کارمان، یکی از دوستان همکار که از ماجرای من و لولیتا مطلع بود، بی مقدمه پرسید آیا از انتشار آن در ایران خبر دارم؟ با تعجب پاسخ منفی دادم. گفت یک نسخه از ترجمه ی فارسی آن را پشت ویترین کتاب فروشی در نزدیکی محل کارمان دیده است. با تعجب و ناباوری پرسیدم مطمئن است که اشتباه نمی کند؟ پاسخش مثبت بود.

 ناهار را خورده نخورده از دفتر زدم بیرون و رفتم سراغ کتاب فروشی مزبور و دیدم لولیتا به راستی آنجا در پشت ویترین روی جلد کتاب در زیر رواندازی سفید خود را جمع کرده و در وضعیتی ناراحت به خواب رفته است. کتابم را با هیجان فراوان خریدم و همزمان از فروشنده سابقه انتشارش را پرسیدم. داستانش را برایم گفت و در پایان دلیل کنجکاویم را پرسید. ماجرایم را برایش تعریف کردم و از مغازه زدم بیرون تا هرچه سریعتر به عیشم برسم. 

در پیاده رو در حال راه رفتن، با علاقه ای زاید الوصف نگاهی به سر و شکل کتاب انداختم و گشتم تا بدانم تا کجای داستان را خوانده ام و چه اندازه از آن باقی مانده است. همان شب، از کمی قبل از جایی که کار متوقف شده بود داستان را پی گرفتم و دیر وقت آن را با این قول به خودم به پایان رساندم که یک بار دیگر آن را بخوانم تا در باره اش بنویسم؛ قولی که هنوز نتوانسته ام آن را عملی کنم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نمایندگی فروش محصولات کیچن اید عقیق خام ممتاز فصل برفینه دانلودور|دانلود برنامه و آموزش اندروید|فیلم و سریال|آهنگ irani you movie هارمونی باران چگونه تبلیغ موثر داشته باشیم بلاگ اختصاصی احسان محمدی خندونه برتر ديجيتال